به گزارش خبرگزاری حوزه از شیراز، قرار بود با بچه ها برویم موکب سر کوچه. کالسکه را باز کردم و دخترم را نشاندم. گوشیام شارژ نداشت اما نمیدانم چی شد بله را باز کردم. وارد گروه همکاران شدم. اولین پیام نوشته بود «دوباره به شاهچراغ حمله شده“
ناخواسته کالسکه را ول کردم و سمت همسرم رفتم تا خبر را نشانش دهم. هنوز همه پیام ها را نخوانده بودم که گوشیام خاموش شد. گفتم: خدا کنه راست نباشه. مگه میشه دوباره حمله کرده باشن؟ ریختم به هم. اعصابم خورد شد.
گفتم: برگردید داخل. نمیریم موکب. بچه ها غر میزدند: چی شده؟! چرا نمی ریم؟! بی اعتنا برگشتم داخل. گوشی را شارژ کردم و تلویزیون را روشن. بچهها ماجرا را فهمیدند. خاطرات حاج قاسم توی ذهنم مرور شد. آن زمان هم بچههای ۴ ساله و ۵ ساله من، خبر شهادت حاج قاسم را از تلویزیون شنیدند.
گوشیام که کمی شارژ شد، گفتم: من باید برم حرم. مهدی ترسیده بود. مدام میگفت: میخوای بری شهید بشی؟ اگر شهید شدی ما چیکار کنیم؟ مگر نگفتی اینا میترسن و دیگه حمله نمیکنن؟ چرا دوباره اومدن؟ من دیگه شاهچراغ نمیام.
فقط علی ابن حمزه رو دوست دارم و… یک ریز حرف میزد و وسط حرفهایش مثل آلارم ساعت، تکرار میکرد: «اگر شهید شدی چی؟» اعصاب نداشتم آرامش کنم. حال حرف زدن هم نداشتم. فقط گفتم: شهادت که الکی نیس. نترس شهید نمیشم.
ولی انگار گوشش بدهکار نبود. دوباره تکرار کرد: «اگر شهید شدی ما چیکار کنیم؟ » چهره آرتین تو ذهنم نقش بست. اما اسمش را به زبان نیاوردم. فقط گفتم: بقیه که مامان و باباهاشون شهید میشن چیکار میکنن؟؟ تو هم مثل اونا.
همون موقع فاطمه خواهر ٩ سالهش گفت: آرتین چیکار کرد؟!
روایت زهراسادات هاشمی؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢